یکشنبه 92/9/17
پیرمرد قصهگو :
و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند: "ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما بخواه."
انسان گفت: "می خواهم تیزبین باشم."
کرکس جواب داد: "بینایی من مال تو."
انسان گفت: "می خواهم قوی دست باشم."
پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد."
انسان گفت: "می خواهم اسرار زمین را بدانم."
مار گفت: "نشانت خواهم داد."
و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: "انسان خیلی چیزها می داند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد. من می ترسم!"
گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست."
اما جغد جواب داد: "نه. حفرهای درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان چیزی است که او را غمگین می کند و مجبورش می کند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه می دهد تا روزی هستی می گوید: من تمام شدهام و دیگر چیزی ندارم پیشکش کنم!"
| [ کلمات کلیدی ] :